سنگ بزن که بشکند بتی که از تو ساختم
به بازی ام دگر مگیر مرا که از تو باختم
ز آتشی و کاغذم به تو شدن زمان نمانده
مرا وجود عشق تو به حالت جنون کشانده
توان من نمیرسد به آن که میتواند از تو
حذر کند گذر کند که ساده دل براند از تو
بنام تو شکسته شد غرور بی شکست عاشق
ببین درون سینه دل چه میکند در این دقایق
اگر که میشود بمان که طاقتی دگر ندارم
اگر نمیشود مرا ، بکش ب زخم این حقایق
دیدگاهتان را بنویسید