متن ترانه امیر عظیمی بت
لبخند مرا بس بود،آغوش لِهم میکرد
آن بوسه مرا میکشت،تب منهدمم میکرد
هرطور دلم میخواست آینده جلو میرفت
هر شعبدهای دستش رو میشد و لو میرفت
از برف گریزانم و تن سوخته از آتش
در قلب زمستانم تن سوز تر از آتش
یک هستیِ سردستی در بود و عدم بودم
گور پدر دنیا،مشغول خودم بودم
یا کنج قفس یا مرگ،این بختِ کبوترهاست
دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست
اِی بر پدرت دنیا،آن باغ جوانم کو؟
دریاچهی آرامم،کوه هیجانم کو؟
در خواب خوشت هر شب ,عفریت بزرگ آید
یا عشق سفر کرده ات با گله ی گرگ آید
نفرینِ کدام احساس خون کرد جهانم را؟
با جهدِ چه جادویی بستند دهانم را؟
آه ای بت سنگینم من خالق تو بودم
تا انکه خدا باشی یک لحظه نیاسودم
ای آیهی تنهایی ای سوره مایوسم
هر قدر خدا باشی من دست نمیبوسم
یا کنج قفس یا مرگ،این بختِ کبوترهاست
دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست
اِی بر پدرت دنیا،آن باغ جوانم کو؟
دریاچهی آرامم،کوه هیجانم کو؟
نظرات کاربران
0 نظر تایید شدههنوز نظری ثبت نشده است.